۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

لباس مهمتر از ذات


سلام دوستان. نوشته زیر درد دلهای فراز همسایه‌مونه که از دوستان بهایی ما محسوب میشه. چند خطی است درباره‌ی تصویری از جامعه‌ی مذهبی خودش که میگه همونجوری که هست دیدمش،البته توی نوشهیر......

***************************************************************************

نمیدونم من درست نفهمیدم یا بقیه‌ درست نمیگن.مثلا میگن من آمار تمام مردم این شهرو دارم.یه وقت تفسیر بد نشه این من که گفتم منظورم خودم نبود منظورم اونا بود .خب این یعنی چی؟ یعنی این ادما هر اتفاقی که بیفته‌ اونجا هستن پس همه چیزو میدونن .اما یه حالت دومی هم هست یعنی که گوشهای تیزی دارن و همه چیزو میسنون پس مثل حالت اول عالم دهر هستند.اما نمیدونم چرا با مدل دوم ابم تو یه‌ جوب نمیره .اینکه میشنوی مثلما غیر ارادی نیست یعنی دوست داری که گوش میدی به اتفاقی که زمان وقوعش تو اونجا نبودی.خوب تو دهات ما به این میگن غیبت یعنی میگفتن نمیدونم هنوزم بگن یا نه اما فرقی هم نداره‌ چون اصل ماجرا رو تغییر نمیده .غیبت که‌ حتما نباید بدگویی باشه که‌ فلانی مثلا بیسکوئیت رو میزنه ته‌ چایی میخوره‌ یا نوشابه رو با چنگال باز میکنه .همینکه بگی آره دیروز با هم تو فلان پارک اون دو تا داشتن کافه‌گلاسه میخوردن و دل و قلوه‌ رد و بدل میکردن غیبته.اخه به من چه آخه به تو چه اگه مردی دستت رو بذار رو کلات که‌ باد نبره اگه کلاه داری . یه سه‌ چهار روزی هست که‌ مسموم شدم نمیدونم اینا اثرات بیماریه یا واقعا دارم این چیزا رو میبینم.بریم سراغ دوستان متدین و عزیز دل برادر تو همین شهر زیر گوش خودمون.دیگه آخر شه تو همین چند وقتی که سرکار میرم یکی دو روز جزو روزهایی بود که کار حروم بود اما من میرفتم . یادمه بچه که بودم کسایی که همین کار منو میکردن ، توجیه میکردن که آره صاحب کار مسلمونه اگه نریم بیکار میشیم . منم همین توجیه رو واسه خودم آوردم .البته اینم دلیل روانشناسی داره که به صاحبان فن واگذار میکنم.اما جدی با وجود اینکه میتونستم نرم ، رفتم.میگن زبون تند و تیزی دارم حالا میخوام ببینم قلمم هم همونقدر تیز هست یا نه . یادمه کتابهای روحی رو که شروع کردم فهمیدم که در سبیل کسانی که اقوال و اعمالشان یکی نیست نباید سالک شم . عجیبه تو ایران هم اینو خونده بودم اما مثل اینجا حسش نکردم . یادمه تو ضیافت اعلام شد جوانان محترم مجرد را دریابید که مورد تایید است اما خوب چیزی که بعدا به عنوان یک مجرد محترم یا نامحترمش با شما دیدم یک پارادوکس کامل بود تو این روزای مریضی فقط یک دوست و یک خانواده غیر بهایی از حالم پرسیدند تازه فهمیدیم که اصلا اینجا من مجرد وجود خارجی ندارم که البته از خیلی نظرها خوب هم هست شکایتی نیست.روده‌ درازی رو دوست ندارم نتیجه اخلاقی میگیرم دوستی گفت: همه ادیان مثل هم هستند هیچ کدوم برتری به اون یکی نداره تا زمانی که به پیروا نش نگاه کنی .یعنی پیروان یک دین خوبتر یا بدتر بودنش رو مشخص میکنن که تفسیر جالبی برای مردم این شهر بود وقتی من هرروز مستم یا نئشه مواد کی دیگه میاد طرف من تازه این شخصی نیست کم کم وجه دین رو هم زیر سوال میبره . امید که حرفهام کسی رو نرنجونه البته بگی نگی منم کلی غیبت کردم بی نام و نشون.........
حسن ختام اینکه: نعمت روی زمین قست پررویان است خون دل می خورد آنکس که حیایی دارد

من کيستم




بلقيس سليماني : من «دوشيزه مکرمه» هستم، وقتي زن ها روي سرم قند مي سابند و همزمان قند توي دلم آب مي شود. من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتي زير يک سنگ سياه گرانيت قشنگ خوابيده ام و احتمالاً هيچ خوابي نمي بينم. من «والده مکرمه» هستم، وقتي اعضاي هيات مديره شرکت پسرم براي خودشيريني بيست آگهي تسليت در بيست روزنامه معتبر چاپ مي کنند. من «همسري مهربان و مادري فداکار» هستم، وقتي شوهرم براي اثبات وفاداري اش- البته تا چهلم- آگهي وفات مرا در صفحه اول پرتيراژترين روزنامه شهر به چاپ مي رساند. من «زوجه» هستم، وقتي شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضي دادگاه خانواده قبول مي کند به من و دختر شش ساله ام ماهيانه بيست و پنج هزار تومان فقط، بدهد. من «سرپرست خانوار» هستم، وقتي شوهرم چهار سال پيش با کاميون قراضه اش از گردنه حيران رد نشد و براي هميشه در ته دره خوابيد. من «خوشگله» هستم، وقتي پسرهاي جوان محله زير تير چراغ برق وقت شان را بيهوده مي گذرانند.من «مجيد» هستم، وقتي در ايستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد مي ايستد و شوهرم مرا از پياده رو مقابل صدا مي زند.من «ضعيفه» هستم، وقتي ريش سفيدهاي فاميل مي خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگيرند. من «...» هستم، وقتي مادر، من و خواهرهايم را سرشماري مي کند و به غريبه مي گويد «هفت ...» دارد- خدا برکت بدهد. من «بي بي» هستم، وقتي تبديل به يک شيء آرکائيک مي شوم و نوه و نتيجه هايم تيک تيک از من عکس مي گيرند.من «مامي» هستم، وقتي دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازي مي کند. من «مادر» هستم، وقتي مورد شماتت همسرم قرار مي گيرم.- آن روز به يک مهماني زنانه رفته بودم و غذاي بچه ها را درست نکرده بودم. من «زنيکه» هستم، وقتي مرد همسايه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشينش در پارکينگ مي شنود.من «ماماني» هستم، وقتي بچه هايم خرم مي کنند تا خلاف هايشان را به پدرشان نگويم.من «ننه» هستم، وقتي شليته مي پوشم و چارقدم را با سنجاق زير گلويم محکم مي کنم. نوه ام خجالت مي کشد به دوستانش بگويد من مادربزرگش هستم... به آنها مي گويد من خدمتکار پير مادرش هستم. من «يک کدبانوي تمام عيار» هستم، وقتي شوهرم آروغ هاي بودار مي زند و کمربندش را روي شکم برآمده اش جابه جا مي کند. دوستانم وقتي مي خواهند به من بگويند؛ «گه» محترمانه مي گويند؛ «عليا مخدره». من «بانو» هستم، وقتي از مرز پنجاه سالگي گذشته ام و هيچ مردي دلش نمي خواهد وقتش را با من تلف بکند. من در ماه اول عروسي ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمي، عزيزم، عشق من، پيشي، قشنگم، عسلم، ويتامين و...» هستم. من در فريادهاي شبانه شوهرم، وقتي دير به خانه مي آيد، چند تار موي زنانه روي يقه کتش است و دهانش بوي سگ مرده مي دهد، «سليطه» هستم. من در ادبيات ديرپاي اين کهن بوم و بر؛ «دليله محتاله، نفس محيله مکاره، مار، ابليس، شجره مثمره، اثيري، لکاته و...» هستم. دامادم به من «وروره جادو» مي گويد. حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفي صدا مي زند. من «مادر فولادزره» هستم، وقتي بر سر حقوقم با اين و آن مي جنگم. مادرم مرا به خان روستا «کنيز» شما معرفي مي کند. من کيستم؟،،

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

به جایِ باز باران با ترانه


باز محمود با کنايه
اندکی قدّ و يه هاله
سر خوش از وضع زمانه
نفت شصت و نه دلاری
سال 60 مليارد دلاری
با سفرهای فراوان
ساخته از خود فسانه
می برد پول از خزانه
می دهد دائم حواله
می خورد از مال مردم
می پَرد بر دوش مردم
می دهد دائم شعارِ
مهرورزی ، عدل خواهی!
خلق ثروت ، محو نکبت !
دين پناهی ، سادگی ، بی قيد و بندی!
چون به جدّ ، می نگری ، امّا تمامی :
تندخويی ، جنگ خواهی!
پخش فقر و بی نوايی !
لودگی ، مردم فريبی ، بی خيالی!
هسته ای اين طبل خالی!


نامه هايی کودکانه ، سر گشاده ، احمقانه
مملو از پند و عتاب و ادّعا ، پر از کنايه
می نويسد او برای حاکمان اين زمانه !
آخر ای مجنون سر مست
هيچ آيا تا کنون امّا
مروری کرده ای بر وضع و حال اين کرانه ؟
هيچ انديشيده ای آيا
که از روی محبت
گر يکی از آن اجانب
نامه ای بهرِ تو و اين دولتِ جل الخلايق
در بيان درد و رنج و حال و روزِ مردمِ بس مفلسِ اين سرزمينِ پر بلا و مشکلِ خاور ميانه
با همان سبک و سياقِ هاديانه
پر غرور و پر اِفاده ، پر زِ ايراد و کنايه
انشا کند ، پخشش کند
در خيلِ انبوه رسانه ، ماهواره ، روزنامه
پاسخی داری برايش ؟
آسمان امروز ديگر نيست نيلی
يادم آمد از فلسطين
از بلندی های جولان
از دلار و پول نفت و نقشِ ايران
اندرون جيب و در کاشانة آن جيره خواران



از هولوکاست وحماس و نقشه بی صهيونيستِ گوشة خاور ميانه
حرف های قلدرانه ، احمقانه ، خود سرانه
پر هزينه ، پر ضرر ، بی فايده ، بَس ناشيانه
از رجايیِ زمانه ،
باورش گشته که هست او :
يک پديده ! معجزه در اين هزاره !
يک دو سه مزدورِ پرگو
در کنارش نيز، هر دم
می روند اين سو و آن سو
می کنند از او ستايش ، همچو ناجیّ ِ زمانه
ليک امّا
اندرون مملکت آنچه نمايان
سايه شوم فساد و نکبت و فقر و فغانِ بينوايان
با دو پای کودکانه می دويدم همچو آهو
گه به اين سو گه به آن سو
دور می گشتم زخانه
در ميان مدح و روضه
اندرون بحث و شورا و کلاس و مدرسه واندر رسانه
می شنيدم دم به دم
از هر فکور و صاحب انديشه و جزئی اراده
داستانهای مخوفی بهر اين ملک فِتاده



می شنيدم
از لب شيرين پيران خردمند
مستمر اين برترين و بهترين پند :
آه ای خوش باوران کم سوادِ پر افاده
اين چنين بی فکر و تدبير و درايه
مرز و بوم و مملکت کردن اداره
آخر ای مستان قدرت ، اين روش تا کی ادامه؟
اندک اندک رفته رفته
تيرگی ، افسردگی ، بيچارگی،درماندگی
بر پهنه اين کشتی در گل نشسته ،
گشته چيره
حيف امّا کز سر خيره سری ، خود محوری ، کوته خيالی
در نگاه اين جماعت
جملگی انديشمندان زمانه
يا که مزدورِ اجانب ، عامل و بوق بيگانه
يا که اهل پول و مايه، مافيای مسکن و بانک و قاچاق ، تحت الحمايه
هر که باشند ، از برای خيرخواهی
هرچه گويند و نويسند
غير مسموع و زياده !
ای دريغ از يک جواب صادقانه! عالمانه!
آری اينک
جهل او چون تيغِ برّان
می زند از بن
نهالِ جاودانِ اقتصاد و علم و تحصيل و اراده


می شنيدم اندر اين دوران پر رنجی که دانی
رازهای تلخی از آينده اين خاکِ پاکِ باستانی

بشنو از من ، کودکِ من
از زبان مامِ ميهن :
مرز و بوم پاک ايران
پرگهر مهد دليران
خطة يکتاپرستان
سرزمين مهر و ايمان

يک رئيس جمهور نادان
کـــرد ويـــــران ! کـــرد ويـــــران ! کـــرد ويـــــران

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

به نام آنکه واژه را آفرید


خانه دوست كجاست؟"

در فلق بود كه پرسيد سوار"خانه دوست كجاست؟"

آسمان مكثي كرد.

رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن‌ها بخشيد

و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:"نرسيده به درخت،

كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است

مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مي‌آرد

،پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي،

دو قدم مانده به گل،

پاي فواره جاويد اساطير زمين مي‌ماني

و تو را ترسي شفاف فرا مي‌گيرد.

در صميميت سيال فضا، خش‌خشي مي‌شنوي

:كودكي مي‌بينيرفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او مي‌پرسي خانه دوست كجاست
تقدیم به دوست عزیزمان سمکو
***************************************************************************

درود




سلام دوستان این وبلاگ نوشته های خودم و دوستان عزیزیه که به من افتخار میدن و برای این وبلاگ مینویسند . امیدوارم صدایمان با هم یکی شود تا که روزی ریشه‌ی ظلم را برکنیم.