۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

زن

زن، به آینه نگاه کرد. از او هیچ نشانی در آنجا نبود. آینه، پر بود از بیابانی لخت و برهوت که شناور در مِه به نظر می رسید و برگ زرد خشک شده ای که همنوا با سازِ بادی باز یگوش، به رقصی پایان ناپذیر در آمده بود.
زن، بی آن که بداند، پا به پای برگ زرد، همچون رقصنده ی کهنه کار باله، اندام نرمش را به حرکت در می آورد. احساس وابستگی غریبی، او را به آن برگ پیوند می زد. انگار چیزی شبیه به خودش و یا از آن هم فراتر، خودِ خودش بود. نیمه ی پنهانی بود که بر سطح آینه نقش می بست، چندان که به همه ی او تبدیل می شد. گویی که زن، بیرون از برگ زرد رقصنده ، قالبی تهی می نمود.
تا آینه بود و آن نقش، او در این سوی، همچون تابعی بود از متغیری که چاره ای به غیر از فرمان برداری نداشت. حرکت برسر انگشت پاها، ریز و موزون و پریدن های به هر سو، با دست هایی که انگار می خواست در هر پیچش اندام زن به چیزی در ورای خود اشاره کند و یا او را از جا بِکَند و شناورش کند؛ همچون آن برگ زرد رقصان در بیابان آینه.
زن همچنان که می چرخید، کتابچه ای را از روی میز بر داشت. مرامنامه ای بود که خودش هم نمی دانست که چه کسی وبه چه دلیلی آن را نوشته است. ولی این چیزی را تغییر نمی داد، چرا که او سر سپرده ی فرامینی بود که همین کتاب به او دیکته می کرد.
همراه با حرکات موزون، آن را ورق می زد و یا دداشت بر می داشت. او همه ی آن چه را که در آنجا نوشته شده بود از حفظ بود. اما یاد گرفته بود که همیشه، آن را دوره کند تا هیچ اندیشه ی دیگری نتواند فرصت خود نمایی در ذهنش را پیدا کند.
بازهم چرخید؛ بر روی انگشت یک پا. در حالی که کف پای دیگر را تا ران آن پایی که بر مدارش می چرخید بالا آورده بود و شکل یک مثلث را درست کرده بود. چرخید و چرخید و سرانجام نفس بریده از حرکت باز ماند. سینه اش همراه دم و بازدم های تند وپیاپی اش به سرعت بالا و پایین می رفت و پستان های کال و درشت و خوش فرمش را به طور هوسناکی به تماشا می گذاشت.
انگار برای اولین بار بود که آنهارا می دید. با اشتیاق زیادی هر دو را با دست هایش گرفت. آنها را به هم نزدیک کرد و فشارشان داد. چشمانش را بسته بود. صورتش گُر گرفته بود. هر چه بیشتر می مالیدشان، هرم تنش بالاتر می رفت. شاید می ترسید که آتش بگیرد که چنان هراسان دست هایش را از سینه هایش جداکرد. حس شرمساری ای همراه با رخوتی دلچسب بر او چیره شده بود. مرامنامه می گفت این یعنی ضعف نفس. برای همین باید بیشتر آن را می خواند تا به خود کنترلی کامل می رسید. بازهم خواند و یادداشت کرد و در پایان کارش، با قلم نی، به خطی خوش، نوشت: انسان؛ نه زن است و نه مرد.
- انسان؟...
پرسشی کهنه بود که همیشه پس از مرور مرامنامه، خوره ی جانش می شد... نوشته را باصدایی بلند خواند: «انسان نه زن است ونه مرد» و از خود پرسید، پی در پی، چنان که وردی را زمزمه کند کسی:« پس چیست؟ پس چیست؟ پس چیست؟... » وچرخید به رسم عارفان.
تکانه ی شدید یک یاد، اورا از زیر خیمه ی سنگین مرامنامه به بیرون پرت کرد. رخداد تازه ای بود که به یک باره در زندگیش سرک کشیده بود. مردی پر غرور، با مویی خاکستری و صلابتی که مقاومت اورا در هم می شکست، از میان واژه هایی که او دوست داشت، ولی از بیان شان می ترسید، رخ نمود و زن را شیفته ی خود کرد.
غروب یک روز پاییزی بود. مرد از میان غباری بود انگار که به دیدنش آمد. آمدنش چنان بود که گویی خوابی را در بیداری دیده باشد. شکل همانی بود که در واژه ها می دیدش. بی آن که هیچ حریمی را بشناسد، کاری را می کرد که می اندیشید.
زن نمی دانست که چرا دوست دارد تا برای به دست آوردن این مرد، دستورهای مرامنامه را ندیده بگیرد. ولی در چگونگیش مانده بود.
راه رسیدن به او که گستاخ بود و بی پروا، برای زنی که دلیل هر حرکتش را باید در مرامنامه اش می جست، دشوار بود. برای رسیدن به خواسته اش، نیاز به جسارت داشت.اما حس سر کشی ونا فرمانی را هر قدر که در خود می جست، نمی یافت.
مرد، دستش به نوازش به سوی او رفت. دل شوره ی ویران کننده ای، زن را تا انکار غریزه ی زنانگیش به عقب راند. با خود خواند: انسان، نه مرد است ونه زن... ولی چرا او نوازش این مرد را می خواست؟ چرا این نقطه ی ضعفی را که مرامنامه به او تذکر می داد که باید با بی میلی از کنارش بگذرد، همیشه دوست داشت؟ چرا واژه هایی را که او در گوشش زمزمه می کرد، می پرستید؟مرد از جنس توفان بود و او ساحل نشینی آرام که به تقدیس خود می اندیشید...
آهای باکره ی مقدس! تو به چیزی بیشتر از نیاز های غریضی ات باید بیندیشی. رستگاری، از آن تو خواهد بود اگر بتوانی از کمین وسوسه های اهریمن، ایمن بیرون بجهی و درشمار فرشتگان درآیی . برای تو اگر همتای پیدانیست که در آیین تو باشد، این را باد افره ای است. روزی خواهد رسید که هیچکس به جز آنان که در مرام تواند، سودی برای شان نیست. تو زیباترین مردان را می توانی در آغوش بگیری، بی آن که هراسی از گناه داشته باشی. مردان بی شمار خوش اندام زیبا روی و پرنشاط در انتظار کسانی چون تواند ...
- کدام اهریمن؟ کدام فرشته؟... زن در واگویه ی با خود بود و می چرخید: من اورا می خواهم. این جا ، در این زمان. او هیچ نشانی از اهریمن ندارد. من هم ، حتی لحظه ای به حس فرشته نبودن نرسیده ام. نه او گرداب است و نه من غریق. چنان برکه ای می ماند آرام. توفان است ولی نه بنیان برکن. روبنده ای است که می خواهد مرا از وهمی اساطیری باز ستاند ...
آشوبی به پا خاست از درون مرامنامه. انگار که دیوی تنوره کشید. ابری سیاه، قامت افراشت. صاعقه از پس صاعقه بر سر زن فرود آمد و پرنده هایی سنگ انداز، با منقار های آتشین، بر او رگبار گشودند. در هیاهوی این هجوم، صدایی خراشنده و خوفناک، وجود زن را پر کرده بود: ای یاوه گوی، نا فرمانی همانا از نطفه ای درکاسه ی سراست که هماره سر بر می آرود. تو را فرمان می دهم که روانت را پاک ساز از هر اندیشه ای که به خواست دلت فرمان می برد! این اولین گناه تو ست که به خواهش نفس روی آوردی. هنوز فرصت داری تا خودرا ازغلتیدن در وادی حرام و معرکه ی دوزخ برهانی. این اولین گناه است و راه بخشش برای تو که بی چون چرا در کار بندگی، سر سپرده بودی، بازه بازاست. به مرامنامه روی آور و بندگی کن!
تردید، تردید. زن به دهلیزی در غلتید؛ لغزنده و روان. پرشتاب می رفت به ژرفایی بی بُن. از هرچه کِشته بود، هیچ ندرویده بود. آتشی به خرمنش درافتاده بود. سوخته بود و همچنان می سوخت.
- بندگی می کنم، آری! سر سپرده می شوم، آری! اگر این خواسته گناه است، تا دل دوزخ، نافرمانی می کنم. آری، نا فرمانی می کنم، نافرمانی!... و آینه، تهی ازهر نقشی شد.
منوچهر زال پور- تهران-پاییز ۸۵

هیچ نظری موجود نیست: