۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

بیاو قشنگترین حاجی دنیاروببین

حاجی از کجا بگم؟راستی سلام
‫چی بگم حواس نمونده واسه من تو یک کلام
‫حاجی جون حالت خوبه؟سلامتی؟
‫بی خیال ماشدی نه نامه نه عیادتی
حاجی جون یادت بخیر تو اونروزای بچگی
‫دویدن تو کوچه ها دنبال تو بی خستگی
‫میزدی ،میرقصیدی مردمو شاد میکردیشون
‫ماروباش خیال میکردیم حاجیامثل تواندتک تکشون
یاد اون دورهءشاد بچگیهاکه میاد
‫یاد اون نقل نبات و عیدی که یادم میاد
‫دختر همسایمون تو شب چار شنبه سوری
‫چادر نوی عزیز با آجیلش ،چای و قوری
‫آجیل مشکل گشاش واسه همه دوا میشد
‫ولی پاهای زمینگیرش ازون شفا نشد
‫بعد یک سال عاقبت خنده رولبها مینشست
‫انگاری دنیا همه درهارو رو غمهامیبست
‫پدری بود که بیاد از لای قرآن عیدیودربیاره ‫
مادری بود که بیاد کفشو لباس عیدمودربیاره
‫بعدشم صدای تو تو کوچه هامون میومد
انگارازصدای تو رو شاخه هاگل میومد
حاجی امروز توی غربت یهو یادم اومدی
‫اما امروز دیگه شادی نیست،با غم اومدی
دیگه اون مادر بزرگ پیش خداس
‫نه خودش موندو نه آجیلش دیگه برام شفاس
‫نه پدر مونده نه مادری برام تو تنهاییم ‫
منم و یه کوه غم با گریه های تنهاییم
‫یادمه داد میزدی میگفتی حاجی فیروزه
‫ای دریغا که نفهمیدم که سالی یه روزه
‫حاجی اون یه روزمون هم دیگه رفت ‫
جای اون خنده نشسته ناله های زخم تفت
‫اگه صورتت سیاه بود اینا قلبشون سیاس
‫دل تو صاف دل این حاجیا پر مکر و ریاس
‫توپی شادی و اینها پی زجر مردمن
‫تومث عسل شیرینی اینا زهر کژدمن
‫ حاجی جون کاشکی همه حاجیا مثل تو بودن
فکر شاد کردن مردم ‫پی آبادی بودن
چرا از چنگال این حاجیا هی خون میچکه
دل مردم داره از این همه غم میترکه
دوس دارم یه روز بیای بازم صداتو گوش کنم ‫
بیام ایران و بازم شکوفمونو بوش کنم
‫مث دیوونه توی خیابونا داد بزنم
‫اسمتو صدا کنم بهارو فریاد بزنم
‫که بیا قشنگترین حاجی دنیارو ببین
‫که بیا کنار هفت سین و کنار من بشین ‫
حاجی جون ..........

هیچ نظری موجود نیست: